سهی اندیش را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید:

با آرزوهایم چه کنم

 

ساعت یک بامداد است و من با اینکه از 11:30 به شدت خواب آلود به رختخواب رفتم، خوابم نمی برد. این چندمین شب است که وقتی با چشمانی غبارآلود از خواب به رختخواب می روم، هجوم افکار چون موریانه هایی هشیارم کرده  هجومی بی امان را آغاز می کنند. گاه از طبیعت و زیبایی هایش می گویند، گاه از دشمنی ناشناخته، گاه آرزوهای تحقق نایافته و ناکام مانده و گاه اسطوره هایی که جلوه وجودشان به وجدم می آورند . من مانده ام و ذهنی گرفتار که نمی داند از کجا شروع کند و به کجا ختم کند . ارتش افکار نظام بندی نشده و آشفته، حمله می کنند و هر آنچه ناهشیاری خواب است را آشفته می کنند.

 

این افکارازکجا می آیند؟ چگونه است که درهنگام سکوت ، آنگاه که نیاز به آرامش بر جسم و جان غلبه دارد، حمله ور شده، آرامش سکوت را برهم می زنند. از هر دری و از هر کجایی سخن می گویند. هر که را بخواهند احضار می کنند و درگردباد رها می سازند.

وقتی تصمیم  می گیرم در این هیاهوی افکار روی موضوع خاصی متمرکز شوم ، یکباره  ذهن متوقف می شود. انگار پرده سفیدی است که هیچ تصویری و ذهنیتی  از آن موضوع ندارد. و بلافاصله برای رهایی از خلاء پرده ای دیگر را نمایان می کند و چنان ماهرانه از مسیر منحرف می شود که گویی آغازی نبوده نخستین است. و من تلاش می کنم  ذهنم را آرام کنم و بر موضوعی متمرکز شوم. تصمیم گرفتم قلم دردست بگیرم و هر آنچه در خیال می گذرد بر کاغذ روان سازم. اینک ذهن من به تخلیه درونیات خود فعال شده است.

در حالی که قلم دردست برروی کاغذ می نگارم آرام آرام به فکر فرو می روم که چگونه می توانم آینده خویش را آنچنانکه می خواهم قلم زنم. همچون هنرمندی قلمکار که بر نقشی که آفریده قلم می زند. با خطوط ، چهره هایی می سازد که گویی زنده و جاندار در مقابلت ایستاده اند. من می خواهم آینده خود را رقم بزنم. ابتدا آرزوهایم راروشن می کنم . آرزوها خطوطی هستند که مشخص می کنند راه کجاست، از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود.

آرزوهای من آرزوهای عجیبی نیستند ، آرزوی پروانه ای بودن، پریدن بر گرد گلهای رنگارنگ و شادمان زیستن است. گلهایی که می خواهم بر گردشان بگردم. می خواهم وقتی قلم در دست می گیرم آنچنان سخن گویم که گویی کلمات  چون سحر از قلم خارج می شوند و در کنار یکدیگر دشتی از گل های رنگارنگ را خلق می کنند که خواننده مدهوش درعطر و رنگ آنها خواهان بقا است . محو در زیبایی طبیعت، گویی در دشتی از گلهای  سوسن و زنبق و اطلسی ، گلهای همیشه بهار و لاله های واژگون و شقایق وحشی ، نوای خوش نسیم بر گوش شان زمزمه می کند ، بی آنکه موسیقی ای وجود داشته باشد و آنچنان آوازشان مستی ایجاد می کند که مدهوش ، کل وجودشان به وجد می آید. اینان کلمات سحر آمیزی هستند که رقص فرشتگان را با خود به همراه می آورند . سوسن ها و زنبق ها و لاله ها هر یک جمعی را به خود فرا می خوانند. این گل ها ، نمادی از گل های آرزوی من هستند که لازم است ببینم  و بیابمشان.         

لاله های واژگون را دوست دارم ، چون چراغانی روشن هستند که نور خود را بر زمین متمرکز می کنند تا نقطه ای را روشن سازند. نیازی نمی بیند بر اینکه همه جا را روشن کنند همین که مقابلش روشن باشد تا از غفلت      در چاله های گمراهی نیفتد برایش کافی است. لاله واژگون آرزوی آگاهی من است. می خواهم همیشه آگاه حرکت کنم، آنچنان که گویی فریبی وجود ندارد که بتواند مرا از پا در آورد. چرا باید فریبی وجود داشته باشد . لاله های سرخ شهیدان شاهدی هستند که نمی گذارند فریب حکفرمایی کند. حاکمان را قلع و قمع کرده اند تا راهی برای دغل وجود نداشته باشد. لاله های سرخ آرزوی صداقت من هستند . صداقتی که گواهی است بر تلاش درگسترش راستی و درستی بر زمین.  گویی چهره جهان به سرخی آتشین صداقت نیازمند است . این آرزو در کنار سایر آرزوها درخششی همیشگی به خود می گیرد. می خواهم بدانم چگونه از آگاهی و صداقت بهره برم و به کجا برسم. گلهای دیگر باغ آرزویم را می خواهم برشمارم و از هریک به عنوان نماد وسمبلی از آرزوهایم یاد کنم. گلهای زرد و ارغوانی ، گلهای همیشه بهار که آرزوی جاودانگی من است . از مرگ نمی ترسم ، اما از فنا چرا. آیا ممکن است موجودیت ما به فنا رود؟ برای بقای جاودان چه باید کرد؟ گل همیشه بهار ، گل جاودانگی من است. می خواهم همیشه بمانم. گرچه لباس برتنم پاره می شود، اما همچنان بقای من ادامه می یابد. این گلها نمی گذارند نابودی وفنا برمن وارد شود. می خواهم آرام آرام با آگاهی ای صادقانه برای جاودانگی خود برنامه ریزی کنم. برای این کار باید گلهای دیگر را نیز به صحنه بیاورم. گلهایی که هر یک بیانگر آرزویی از آرزوهای من هستند و می توانند خطوط اصلی زندگی را برایم روشن کنند. در ذهنم شعری از کودکی زمزمه می شود " گل سرخ و سفید و ارغوانی ، فراموشم نکن تا می توانی " . این شعر برایم به چه معناست؟ چه شد که در میان هیاهوی گلها این کلمات بر رودخانه ذهنم جریان یافت؟ انگار فراموش نشدن آرزویی دیگر است. می خواهم به یاد بمانم. همچون قهرمانان تاریخ که به خاطر خلق و سازندگی شان از آنان به نیکی یاد می شود.

آرزوهایم یکی یکی از ابهام خارج می شوند. آگاهی ، صداقت ، جاودانگی و فراموش نشدن.

همه این ها را می خواهم برای چه؟ می خواهم به کجا برسم؟ با این چهار گل آرزو چه آینده ای را برای خود ترسیم کنم؟  نمی دانم . آیا دیگرانی نیز هستند که با من در آرزو مشترک باشند؟ آیا کسی هست که بخواهد چون من جاودان در ذهن ها باقی بماند و ابزارش صداقت و آگاهی باشد؟ آیا از من در این جهان کاری برمی آید؟ حتما بله. گرچه ناامیدی هرازچندگاه سعی برسلطه گری دارد، اما از مجموعه افکاری است که زیاد نتوانسته و نمی تواند قدرت نمایی کند. تجربه ام نشان داده راه برای حقایق هیچگاه بسته نمی ماند. خواستن به مرحله توانستن می ر سد و آبادانی شکل می گیرد. من می خواهم با آگاهی برهمه چیز دانا باشم. محافظت از خود و دیگران را پیش گیرم و نهایتا با عشق خود به سرمنزل مقصود برسم. این سرمنزل مقصود را بزودی پیدا خواهم کرد. قصد دارم تا به آنچه میخواهم ، نرسیدم، زنده بمانم. شاید سرمنزل مقصود همین باشد. نمی دانم . اکنون می خواهم بخوابم.

 

نوشته ای از یکی از همراهان "راه هنرمند" در تجلی صفحات صبحگاهی در شبانگاهان.

به گروه ما در تلگرام بپیوندید .

http://telegram.me/joinchat/BjNxoqgGv2OStrJ4Oz1zw